برای پیگیری برنامههای اشتغال زنان سرپرست خانوار با دوستان کمیته امداد امام خمینی(ره) به محله افسریه رفتیم. عصرها، حال و هوای همه محلههای جنوب شهر و حاشیهنشین، شبیه هم است. رایحهها، رد بوی غذا، گفتگوها و چهرههای آشنا (آدمهایی که هیچوقت ندیدهای اما سخت، آشنا به نظر میرسند)، شیطنتهای پرنشاط بچههای قد و نیمقد داخل کوچه، جویهای باریک آب، صداهای خستهای با ملودیهای آشنا از دورهگردها... آدمهایی با روابط اجتماعی مستمر که هویتشان را از همین دیدار رخ به رخ توی کوچه های آشتی کنان میگیرند. کارم تمام شده است که ناگهان صدای زنانهای مرا به اسم میخواند. برمیگردم و مادری سبزی به دست با من از مشکلات بیکاری همسر، خواستههای فرزندان و فشار زندگی سخن میگوید. با سبزی کوکو در دست مرا دعوت به شام کرد. شمارهشان را گرفتم تا حتما روزی به دیدار خانوادهاش بروم. میخواهم سوار ماشین شوم که صدای بال بال زدن کبوتران را میشنوم. یک مغازه کوچک محصور به فنس و چوب جاگیر شده پشت درختها. در خیال گذشته، دستان "علی سرچه" را به یاد میآورم که دائما از جیب اورکتش دانه های ارزن مرواریدی برای کبوترها میپاشید. جلوتر میروم . مغازه دار که لوتی مسلک است یک طوقی سرور را پر میدهد روی دستم. مثل کبوترهای جلد، لحظاتی جا خوش می کند همانجا. یاد بچه محل شاعر سالهای دور جوادیه، عمران صلاحی میافتم:
"....زیرا کبوتران
مغلوب مرغهای فلزی گشتند
از روی شاخه های فلزی
اینک عبور مرغهای فلزی ست
اکنون کبوتران
در سینه ملول کبوتربازان
می لرزند
با دست و بال زخمی..."
وقتی که عمران، از کبوتران پنهان لای پیراهن کبوتر بازان میگفت.شبیه قلب عاشقی که تند تند برای معشوقش میزند.نیست که ببیند اینجا هنوز مغلوب مرغ های فلزی نشده. یادم می آید آن سالها، در محلههای جموب شهر، پاتوقهایی برلی کبوتربازها وجود داشت و نوعی سرگرمی برای برخی از افراد بود. کبوتربازان جوادیه، شوش، راهآهن، منیریه، نازی آباد، سی متری، گمرک و خزانه فلاح برای هم از پر و دم کبوتر طوقی و شازده سرور و خال قرمزی و گرگی پیس میگفتند. انگار همه این محلهها یک حوزه تمدنی بودند! در کنار بچه های لوطی این محلهها که عشقباز بودند و کبوترها را از ترس شهربانیچیها به سینه میچسباندند، خیل جوانان سختکوش و باوقار که به سختی کار میکردند و کتابها را به سینه میچسباندند و یادش به خیر با بانک اذان مساجد از این بچهها پر میشد. مساجد تبدیل به کنابخانههایی بزرگ شدند و روشنفکری عظیمی درون خانهها شکل میگرفت. فرزندان نسل اول مهاجرین صنعتی شدن، صدای اعتراض شدند بر پشت بامها و خیابانها.
و بعدها آنها قهرمانان جنگ شدند و نامشان کوچه به کوچه تکرار.
پینوشت: منظور عمران از مرغهای فلزی، هواپیماهای پادگان قلعه مرغی است و شاخههای فلزی هم تعبیری از آنتنهای تلویزبون بود که در دهه پنجاه به یکباره بر تمام پشتبامها ظاهر شد.